رویای من p¹⁰

صدایی آشنا اومد گفت که
-شما به چه جرئتی همچین رفتاری میکنین؟
برگشتم جونگ کوک بود
(کیارا با علامت&)
&ب ما چ دوستاشیم
-اها نمیدونستم همچین دوستایی داری لیاشی
سرمو هنوز برنگردونده بودم.
&کیت میشه؟ چرا چیزی نگفتی بهمون؟
+درباره؟
&این اقا
+اون فقط یه...همکاره
-همین الان کتاباشو ول کنین همینطور خودشو
&خوب اقا خوشگله اگه نکنیم؟
و بعد بلندم کردن و دستمو پیچوندن
که دیدم کوک داره با یه گارد و یه حالت ترسناکی میره طرفشون.
+جونگ کوک... جونگ کوک..وایسا..نرو..
که دیدم از موهای کیارا گرفت و زدش کنار و بعد با زانو یه ضربه به شکم امیلی وارد کرد که همونجا افتاد و بقیه هم فراری داد و کتابمو برداشت
&لیا! به هم میرسیم
-نه اگه من مانع شم
و با حرص رفت
+چرا اونکارو کردی کی بهت اجازه داد؟
-میذاشتم اونجوری لهت میکردن؟
+عادتمه
-چی؟
+هیچی
و از دستم میخواست بگیره
-پاشو بریم
+آی آی دست نزن
-اوخ ببخشید
و خودم بلند شدم
-برای احتیاط تا جلوی درتون میرسونم
+لازم نیست
-تو بهم دستور نمیدی
-بهم نگفتی تو دانشگاه ملی سئول درس میخونی
+نپرسیدی
-باشه حالا اما اونا.. اوم خب.. همیشه اذیتت میکنن
+هروقت گیرم میارن
-چرا هیچی به هیشکی نمیگی؟
+چون تاحالا کسی ازم چیزی نپرسیده
-اهان
+میدونی من به کیارا حق میدم پدرشو از دست داده و حرصشو رو ما خالی میکنه
-خوب اگه اینجوریه تو ام باید حرصتو رو بقیه خالی کنی ک
+من نمیخوام بقیه رو خراب کنم و شاید خیلیا تواناییشو نداشته باشن که بقیه رو خراب نکنن اما اونایی که دارن..
-باید از تواناییشون استفاده کنن؟
+اره دقیقا
رسیدیم خونه و خواستم در بزنم
-نمیدونستم همچین عمارتی دارین
که یهو بابام اومد
+ع سلام بابا کجا میرید
&یه سر میرم هتل! شما؟
-من جئون جونگ کوک هستم
&ببخشید نشناختم بفرمایین تو
-نه ممنون
&بفرمایین
داشتم به بابا علامت میدادم که ن نیاددد اما به زور اوردش تو خونه
و ازش خداحافظی کردم و بابام رفت
+خوب جونگ کوک چی میخوری بیارن
-هیچی راستش میشه بریم اتاق خودت؟ اینجا معذبم
+کسی نیست اما باشه
رفتیم تو اتاقم
-چه سلیقه ی خوبی داری
+میدونم
-اهان😂
+بشین
-لیا اون عکس کیه؟
+مامانم
-اها متاسفم
+تقصیر تو نیست چرا همتون میگین متاسفم(با لحن عصبانی)
-ببخشید من منظورم این بود که..
+ میدونم منظورت چی بود!! تو مادرتو از دست ندادی که درک کنی تنها چیزی که از دست دادی یه رفیق بود اما من چی کل دنیامو از دست دادم! تو نمیتونی درک کنی
و رفتم بیرون تو حیاط عمارت. وارد اتاق نقاشی شدم و باز خواستم نقاشی بکشم. رنگ قرمز رو برداشتم و خالی کردم رو صفحه.
تمام رنگ هارو ریختم رو زمین. کاغذارو انداختم آشغالی. چند دقیقه نشستم.
تا صدایی اومد
-منظورمو نفهمیدین
+دوباره تو؟ نمیفهمی میخوام تنها باشم؟
-میفهمم درک میکنم. این شمایین که درک نمیکنین
+چی؟
-من پدر مادرم زیاد بهم اهمیت نمیدادن و تنها دوستم فقط خیلی بهم حس محبت داشت. اون واقعا پسر موفقی بود. به چیزی که میخواست رسید اما.. بعدش
برای این میگم که منم درکتون میکنم و متاسفم
قلمو ازدستم گرفت و یک تکه کاغذ از زمین برداشت و روش یه چیزی کشید و داد بهم
-هروقت دلتون برای مادرتون تنگ شد، این رو ببینین
روش عکس یه دختر بود که بالا سرش یه دختر دیگه بود. اون مادرم بود که از بالا داشت منو میدید. بغض کردم و گذاشتمش تو جیبم.
+ممنونم
-یادتون نره که نقاشی برای گرفتن آرامشه نه خالی کردن حرصتون روش
+بله حتما
۳۰ دقیقه بعد از عمارت رفت.
بعد چند دقیقه بعد رفتنش گوشیم زنگ زد.
کسی نبود جز...
دیدگاه ها (۸)

سناریو درخواستی

سناریو درخواستی ✨

رویای من p⁹

رویای من p⁸

تهیونگ : تو که اونجوری فکر نمیکنی  جونگ کوک : دقیقا همونجوری...

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟕عشق مافیاویو بورام یه نفر اومد دنبالم که ببرتم تو عمار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط